ماشیرین؛ جهانبانوی جزیره هرمز
تاریخ انتشار: ۲۶ دی ۱۴۰۱ | کد خبر: ۳۶۸۵۶۸۳۸
۱۴ دیماه سال جاری رهبر معظم انقلاب اسلامی در جمع زیادی از بانوان به نقش بیبدیل مادری و همسری زنان اشاره و زن بودن را برای زن یک نقطه امتیاز و افتخار دانستند.
در بیان جایگاه مادر و زن بودن همین بس که رهبر معظم انقلاب اسلامی بارها در جلسات مختلف از نقش بیبدیل مادری و همسری زنان به زیبایی سخن گفته و جایگاه زنان ایرانی را بزرگ و زن ایرانی را الگو معرفی کردهاند؛ مانند زنی در جزیره رنگینکمان ایران.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
همنام مادر و مادربزرگش «فاطمه» نام نهاده شد و این رسم قدیمی مردمان این خطه از دیار جنوب است که نام خود و فرزندانشان با اعتقاداتشان درهم آمیخته باشد.
فاطمه وقتی متولد میشود در همان کودکی از نعمت پدر محروم و بقیه روزهای زندگیاش را در دامان مادر و مادربزرگ که هر دو فاطمه نام داشتند، بزرگ شد، در «جزیره هرمز» رسم بر این بود اولین بچه اگر دختر باشد، فاطمه و اگر پسر باشد محمد نامیده میشد.
پدرش موذن مسجد بود و فاطمه در دامان خانوادهای معتقد رشد کرد و جانش با آموزههای پیامبر مهربانی و رحمت محمد مصطفی(ص) عجین شده بود؛ آنچنان که وقتی عروس خانه ابراهیم شد فرزندانی رشید برای اسلام به دنیا آورد، تربیت کرد و خود نیز به مادر شهیدان تبدیل شد.
آری «امالشهدای جزیره تاریخی هرمز» را میگویم او که نه تنها مادر سه شهید بلکه مادر یک جزیره است که پایان زندگی عاشقانه خودش نیز با شهد شهادت رقم خورده است؛ همچون ام ابیها حضرت فاطمه زهرا (س)
«حاج محمود گلزاری»؛ هفتمین فرزند خانواده مرحوم ابراهیم گلزاری و شهیده فاطمه نیک در یک گفتوگوی مفصل با خبرنگار ایرنا از نقش بیبدیل مادری و همسری زنان جزیره پر رمز و راز هرمز روایت کرد.
میگوید: از قدیمالایام سختکوشترین قشر مردم هرمز یکی زنان و دیگری کارگران معدن خاک سرخ این جزیره بودند؛ زنان جزیره زیبای هرمز، برای تهیه آب بع از نیمه شب پای برکهها میرفتند و با یک حلب ۱۲ کیلویی (بلاسی به لهجه هرمزی) یا همان دبه آب را روی سرشان میگذاشتند و یک کوزه (جهله) هم در بغلشان میگرفتند و با زحمت فراوان آب را برای آشامیدن و پخت و پز به خانه میآوردند.
در قدیم علاوه بر آب دریا که کاملا شور بود، ۲ حلقه چاه لب شور و چندتا برکه بود که اگر در فصل باران پرآب میشدند از این آب برای خوردن و پخت و پز استفاده میکردند.
مادر خانواده هفت نفره ما گلزاریها (مادر چهار پسر و سه دختر) نیز بعد از آوردن آب هر روز باید برای صبحانه، نهار و شام با دست خودش نانِ گرم و تازه پخت میکرد.
هیزم آتش را هم خود زنان از کوههای اطراف جزیره یا چوبهایی که از اطراف میناب و بندرعباس به همراه سیل و طوفان دریا به ساحل هرمز میرسید را جمع میکردند.
از ماهیِ هر روزی که پدرم صید میکرد باید برای ناهار همان روزمان استفاده میکردیم؛ به خصوص تابستانها که هوا به قدری گرم و عرق ریزان بود نمیشد غذایی را برای ناهار فردا نگه داشت و مردم از همان زمستان باید به فکر آذوقه تابستان بودند، غذای بیشتر مردم هم ماهی بود، برخی هم ماهیهای ساردین را نمک میزدند و برای تابستانشان در نمک شور نگه میداشتند.
خانههای مردم هرمز همه حیاط دار بود و هر روز زنهای خانه اتاق و حیاط خانههایشان را تمیز میکردند، رسم خوبی داشتند؛ علاوه بر نظافت حیاط منزل هر روز با همدیگر کوچههای خاکی را هم نظافت میکردند و آب و جارو میزدند، اعتقادشان بر این بود حضرت خضر نبی زنده است و هر روز داخل شهر میچرخد و اگر ببینند شهر کثیف است پایش را داخل شهر ما نمیگذارد؛ پس شهر باید هر روز تمیز باشد.
«زیارتگاه خضر و مقام الیاس از مناطق گردشگری جزیره هرمز در ضلع شمالی جزیره قرار دارند، زیارتگاه خضر که روی صخرهای در کنار دریا جای گرفته شامل بنای روستایی با پوشش گچی و گنبد سبز رنگ است و اهالی هرمز برای برآورده شدن حاجاتشان به این زیارتگاه میآیند در نزدیکی زیارتگاه و درون دریا نیز، سنگ سیاه ناصاف و غیرمنظمی قرار دارد که به مقام الیاس معروف است»
آخرین فرزند شهیده فاطمه نیک اظهار کرد: البته اصل اهمیت نظافت شهر برگرفته از روایت پیامبراکرم (ص) بود اما این اعتقاد باعث شده بود که زنان خانهها و کوچههای شهر را با جاروهای دستی که خودشان با شاخ و برگِ نخل درست میکردند، تمیز کنند.
بیشترِ مردم جزیره چند مرغ و خروس، گاو و گوسفند هم داشتند که آب و علوفه و خوراک دامها را هم خود زنها تامین میکردند، از هسته خرما یا ظرفهایی (پری، به گویش محلی) که از ریسههای درخت خرما درست میکردند.
وی تصریح کرد: پدر و مادر من با تمامی سختیهای آن دوران اما هفت بچه را تربیت کردند، ۲ تا از خواهرانم هرکدام ۹ فرزند دارند، با همه سختیهایی که داشتند کارِ پاکبانان شهرداری را هم زنان انجام میدادند از طرفی با این سختیها تربیت فرزندانی با ایمان و معتقد را هم برعهده داشتند.
به گفته حاج محمود گلزاری: مردها هم هر روز چهار پنج نفری در یک قایق باید برای صید و صیادی به دل دریا میزدند و در صیدگاه میچرخیدند و گاهی با تندباد و طوفان دریا دست و پنجه نرم میکردند؛ آنهایی هم که کارگر معدن خاک سرخ جزیره بودند به دل کوه میرفتند.
«حاج محمود» ادامه داد: مادرم طبق شناسنامه پنجم مهرماه سال ۱۳۰۰ و پدر متولد سال ۱۲۹۹ شمسی هستند، مادرم زود ازدواج کرد قطعا بین ۱۵ تا ۱۸ سال ازدواج کرده چون سند ازدواجها در قدیم به شکل امروزی نیست و معمولا به سبک نوشتاری بوده و به پدرم که اولین خواستگارش که مرد دریا و ماهیگیر و جوانی مذهبی، منبری و زحمتکش هرمزی بوده، جواب مثبت میدهد.
مادرم فاطمه نام داشت و مادربزرگش فاطمه و نام مادرش هم فاطمه بود. با اینکه مادرم فاطمه نام دارد، نام یکی از خواهرانم هم فاطمه است، سه نوه به اسم فاطمه دارد یکی از آنها دختر خودم فاطمه است و خواهرزادههایی به نام فاطمه دارم، همه اسامی که متبرک به نام حضرت فاطمه(س) هستند.
فرزند امالشهدای جزیره هرمز تصریح کرد: میگویند چون بسیار شیرین زبان و شیرین کاریهای زیادی میکرده و گوش به فرمان پدرمادر بوده به همین دلیل ملقب به «شیرین» میشود و تا آخر عمر هم در ذهن مردم به همین نام هم میماند اما در شناسنامه فاطمه است.
«هنوز هم بسیاری از اهالی هرمز آن بانوی بزرگوار را با نام "ما شیرین" میشناسند. «ما» به معنای مادر است.
هرچه به سمت بالا بروید دخترها نام فاطمه دارند و هرچه به سمت پایینتر میروید هم دخترهای زیادی به نام فاطمه نامگذاری شدهاند، سالی هم که مادرم شهید شد خانوادههای زیادی از اقوام و همسایگان نام دخترهایشان را فاطمه گذاشتند.
فرزند اول خانواده شهیده فاطمه نیک و محمود گلزاری، دختر و حنیفه گلزاری است، بعد زهرا، سپس محمد، فاطمه، علی، غلام و آخرین فرزند خانواده هم من که متولد سال ۱۳۴۳ هستم.
ما در تمامی سالهای زندگی که در هرمز زندگی میکردیم بین هرمز و میناب در تردد بودیم؛ قشلاق ییلاق میکردیم، در روستای بهمنی میناب نخلستان داشتیم و با گرم شدن هوا به ویژه سه ماهه تابستان در میناب روزگار میگذراندیم.
روشهای تربیتیِ مادر
فرزند شهیده فاطمه نیک گفت: مادرم روشهای تربیتی مختلفی داشت، در طول زندگی هیچ وقت نمیگذاشت بچههایش گرفتار یکسری مسائل شوند به عنوان مثال اعتقاد داشت بچهها قبل از اینکه به سن تکلیف برسند با آداب و احکام دین آشنا شوند درواقع شیوه زندگی خودش را براساس روایات و قرآن گذاشته بود.
وی ادامه داد: انتخاب همسر برایش خیلی مهم بود، در انتخاب همسر به همکُفو بودن تاکید داشت، نسبت به انتخاب همسر دخترانش و تربیت فرزند مقید بود. اعتقاد داشت در تربیت فرزند نباید دوگانگی باشد.
اگر میشنید در هرمز فرزندی متولد شده و برای تبریک به خانه آن شخص میرفت چه در بین فامیل و اقوام و چه همسایگان، اولین سوالش این بود که اذان و اقامه گفتید؟ البته این رسم بسیاری از مردم هرمز بود.
گلزاری اظهار کرد: دورانی کودکی و نوجوانی ما، جزیره هرمز با امکانات سرمایشی بیگانه بود. به یاد دارم ایام تابستان پشتبام خانه میخوابیدیم از یک پله (نردبان) دست ساخته بالا و پایین میرفتیم که در لهجه محلی به پندغاری معروف بود.
مادرم شبهای ماه رمضان کامل بیدار بود و سحری درست میکرد، سحرها از پله بالا میآمد یکی یکی بیدارمان میکرد، سحری را با دست خودش بالا میآورد سحری که میخوردیم نزدیک اذان یک پارچ آب با لیوان دستش بود و پشت سرهم به یکی یکی مان آب میداد به زور هم که شده آب میداد که نکند بچههایش فردا طول روز بخاطر تشنگی پرپر بزنند هم دوست نداشت بخاطر گرما اذیت شویم درواقع یک نوع عاطفه مادری نسبت به فرزندانش داشت از طرفی میخواست که ما روزههایمان را کامل بگیریم تا بزرگتر که شدیم و به سن تکلیف رسیدیم به روزه گرفتن عادت کنیم.
همسرداریِ بینظیر مادر
فرزند شهیده نیک بیان کرد: مادرم معتقد بود پدر و مادر نسبت به روزه گرفتن فرزندانشان مسوولیت دارند، تاریخ زندگی خودش را برایمان ورق میزد میگفت «باید به سختیها عادت کنید مادر، ما هم همین جور بودیم» این جور نبود که فردا صبح که در جواب اعتراض چرا برای خوردن سحری بلندمان نکرده با صدای بلند بگوید چندبار آمدم خوب بلند نشدید چندبار بیام بالای سرتان...
برای اینکه فرزندانش روزههایشان را کامل بگیرند و اذیت آنچنانی نشوند، خودش شب تا صبح این قدر از روی این نردبان دستی پایین و بالا میرفت که یکبار حس کردم چیزی به زمین افتاد به خواهرم گفتم: فکر اَکونوم ماما کوت (بنظرم مادر افتاد) گفت نه من چیزی نشنیدم، گفتم چرا صدای افتادن آمد و رفتیم پایین دیدیم مادرم پای نردبان افتاده و دستش شکسته بود.
وقت آمدن پدرم از دریا که میشد اگر در منزل همسایهها بود حتی اگر توی مسجد هم بود زود به خانه برمیگشت و به زنهای دیگر میگفت «حاجی الان خسته و مانده از راه میرسد و باید منزل باشم و آب و غذا آماده کنم» اگر میدانست همسرش راضی نیست کاری را انجام دهد هرگز آن کار را انجام نمیداد و بسیار مقید به رعایت آداب همسرداری بود. میتوانم بگویم مادرم در آداب همسرداری و فرزنداری بسیار بینظیر بود.
همچون مردها برای ساخت مسجد کمک میکرد
مادرم در اجتماع حضوری فعال داشت و بسیار سخت کوش بود، وقتی قرار شد مسجد جامع قدیم هرمز را تعمیر کنند در پاسخ به زنهایی که دوست داشتند در این کار خیر شریک باشند پیشنهاد میدهد که از چادرهایشان برای جابجایی مصالح مسجد استفاده کنند! زنهای همسایه که مادرم را میبینند آنها هم چادرهایشان را برمیدارند و سنگ و آجرها را برمیدارند و در چادرهایشان میگذارند و به مردها در ساختن مسجد کمک میکنند.
آخرین فرزند شهیده فاطمه نیک اظهار کرد: مادر، شبها کارهای خانه را کامل انجام میداد که روزها بتواند در کارهای مسجد کمک کند، کیسههای شِن و ظرف آب را روی سرش میگذاشت و با گوشه چادرش خاک و ماسه جابهجا میکرد تا با این روش در ساخت مسجد همپای مردها سهیم باشد به تعبیری از کمترین امکانات بیشترین استفادهها میکرد یعنی چادرش هم حجابش بود و هم برای کار و حضور در فعالیتهای اجتماعی از آن استفاده میکرد.
آن زمان ۲ مسجد در جزیره هرمز بود و امروز تعداد مساجد در این جزیره به هفت مسجد رسیده است.
مادرم بسیار شجاع بود، از جمله افرادی که یک تنه از برادرش شهید موسی درویشی (پایهگذار فعالیتهای انقلاب اسلامی در جزیره هرمز و از شهدای عملیات خیبر در دوران دفاع مقدس) حمایت میکرد و در مقابل سربازهای ژاندارمری قبل از انقلاب میایستاد خودِ مادرم بود.
پرستاری از مجروحان طوفان سال ۶۰
در قدیم صیدگاه بسیاری از موتور لنجهای قشم و بندرعباس و میناب جزیره هرمز بود، ۲۵ مهرماه سال ۶۰ زمان صید میگو، به دنبال وقوع یک طوفان بسیار شدید (سونامی امروزی) بسیاری از این موتور لنجها غرق شدند، نزدیک به ۳۰۰ نفر صیاد و اهالی از بین رفتند از این تعداد ۲۸ نفر هرمزی بودند و برخی هم از ملوانها و جاشوهای بنگلادشی بودند.
عصر و نزدیک به غروب بود مردم هجوم بردند به سمت دریا مادرم هم بچههای خودش را بسیج کرد برای کمک به سمت دریا فرستاد و از بین صیادهایی که درگیر طوفان شده بودند برادرانم محمد و علی هم داخل شناور بودند اما خودشان را به هر زحمتی بود به ساحل رسانده بودند برخی خودشان را به ساحل رسانده بودند. عدهای هم غرق شده و کنار ساحل افتاده بودند مادرم محمد و علی را برای کمک به زخمیها به ساحل فرستاد.
از جمله زخمیهای این طوفان یک بنگلادشی بود که مادرم از این صیاد پرستاری کرد، برای مداوا کردن زخمیها از یک داوری صورتی رنگ به اسم محلی (دوا سورخو) به جای پمادهای ضدعفونی کننده امروزی، درواقع تنها دارویی که در خانههای مردم جزیره بود همین دوا سرخو بود.
پیشگام در حرکتهای اجتماعی
«محدثه گلزاری» نوه شهیده فاطمه نیک و دختر حاج محمود گلزاری نیز به بیان خاطراتی از مادربزرگش پرداخت و گفت: آنچه من از مادربزرگم و از خانواده و دیگران شنیدهام اینکه وی در زمینه فرزندپروری بر روی مباحث تربیتی که این روزها زیاد بحث میشود در زندگی اُمالشهدای استان اما به صورت عملی دیده میشود و نمونه آن نیز شهادت هشت نفر از فرزندان و محارم وی است.
وی ادامه داد: یکی از دوستان همسن و سال خودش تعریف میکرد، یکی از زنهای شهر فوت شده بود آن روز هم باران شدیدی میبارید برای انجام کارهای غسل میت به سمت غسالخانه میروند که میبینند از سقف غسالخانه آب چکه میکند از آنجاییکه شهیده نیک زن مسوولیتشناسی بوده و در کارهای اجتماعی به شدت احساس مسوولیت داشت و زنی نبود که گوشهای بنشیند و بگوید کار من نیست یا پشت سر دیگران راه بیفتد بلکه همیشه در امور خیر و فعالیتهای اجتماعی پیشقدم بوده و منتظر کسی نمیماند.
نوه شهیده فاطمه نیک گفت: مادر بزرگم به خانمها میگوید برویم برای سقف غسالخانه گِل آماده کنیم، دوسه نفری از زنها میگویند که آقایان را صدا میزنیم بهتر از ما کار را انجام میدهند، میگوید نه حالا تا صبر کنیم آقایان بیایند طول میکشد، خودش با تعدادی از خانمهای آنجا حرکت میکند و مقداری گل را آماده و سقف غسالخانه را هم تعمیر میکنند.
وی خاطرنشان کرد: مادر بزرگم سردمدار حرکتهای اجتماعی بود؛ برای کارهای برزمین مانده پیشقدم بود با اینکه یک زن بود حتی منتظر آقایان نمیماند و هرجایی که احساس میکرده میتواند اثرگذار باشد از کمک کردن مضایقه نکرده است.
«شهیده فاطمه نیک» به حضرت زهرا (س) ارادات زیادی داشته و با الگوگیری از آن بانو فرزندانش را چنان تربیت کرده است که از کودکی مقید به نماز بودند، علی پنجمین فرزندش زمانی که ۱۲ سال بیشتر نداشت در روستای بهمنی میناب مکبر مسجد بود و از همان کودکی به بچههایش قرآن خواندن یاد میداده و به نماز و اخلاقشان توجه خاصی داشته است.
امالشهدای جزیره هرمز که نامش همچون نگین زیبایی میدرخشد؛ سه فرزندش(علی، غلام و محمد) در جنگ تحمیلی شهید شدند و در مجموع هشت تن از محارم وی به شهادت رسیدهاند.
وی در زمان جنگ تحمیلی فرزندانش محمد، علی و غلام گلزاری و برادرش سردار موسی درویشی، برادرزادهاش حر درویشی و عبدالحسین درویشی و خواهرزادهاش مصطفی مدنی یکی پس از دیگری به شهادت رسیدند و او ضمن شرکت در تشییع جنازه و خاکسپاری پیکر مطهر آنها، این همه مصیبت را تحمل و صبر پیشه کرد.
این مادر شهیدان دوران دفاع مقدس درحالی که ۶۶ سال داشت خود نیز پس از شهادتِ جگرگوشههایش در جمعه خونین نهم مردادماه سال ۶۶ هجری خورشیدی در حج ابراهیمی در جوار کعبه بدست وهابیون به شهادت رسید.
برچسبها محمود گلزاری حج ابراهیمی جامعه زنان انقلاب اسلامی هرمز ماه رمضان هرمزگان مکه زنان شهیدمنبع: ایرنا
کلیدواژه: محمود گلزاری حج ابراهیمی جامعه زنان انقلاب اسلامی هرمز ماه رمضان هرمزگان مکه زنان شهید محمود گلزاری حج ابراهیمی جامعه زنان انقلاب اسلامی هرمز ماه رمضان هرمزگان مکه زنان شهید شهیده فاطمه نیک انقلاب اسلامی محمود گلزاری فرزند شهیده جزیره هرمز حاج محمود فاطمه نام خانه ها سختی ها بچه ها
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.irna.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «ایرنا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۶۸۵۶۸۳۸ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
معمای اتوبان
مکانیک هم با پلیس تماس میگیرد و سرگرد اصلانی وهمکارانش به محل کشف جسد میرسند.مردم هم با دیدن آمبولانس و ماشین پلیس کنجکاو شده و در محل موردنظر تجمع میکنند.دکترکه یکی ازرفقای سرگرداست، دربررسیهای اولیه متوجه میشود جسد متعلق به زنی شصت و چند ساله است که خفهشده و حدود دو ماه از مرگش میگذرد.جسد برای ادامه بررسیها به پزشکیقانونی منتقل میشود.ادامه داستان...
سرگرد گزارشی را که دکتر برایش در منزل آورده بود با دقت مطالعه کرد. در گزارش ذکر شده بود مقتول زنی ۶۲ ساله است که حدود دو ماه قبل با روسری خودش خفهشده و خیلی ناشیانه دفن گردیده بود. سرگرد از همکارش خواست که تحقیقات را برای شناسایی زن آغاز کنند. هنوز چند ساعتی نگذشته بود که محمدی، همکار سرگرد با او تماس گرفت و گفت هویت مقتول شناسایی شده است. سرگرد خودش را بهسرعت به آگاهی رساند. محمدی در اتاق سرگرد منتظر بود که با دیدن او از پشت لپتاپ بلند شد، ادای احترام کرد و گفت: قربان! حدود دو ماه قبل خانمی به آگاهی مراجعه کرده و گفته مادرش گم شده است. مشخصاتی که از مادرش ثبت کرده، شباهتهای زیادی با مقتول دارد. با این حال باهاشون تماس گرفتم تا برای شناسایی بیان.
سرگرد گفت: آفرین محمدی. داری راه میفتی.
محمدی لبخند زد و گفت: باعث افتخاره وقتی شما ازم تعریف میکنی.
محمدی گفت: ممکنه کار دراکولا باشه؟
سرگرد گفت: بالاخره میفهمیم.
سرگرد و محمدی به سمت پزشکیقانونی حرکت کردند. در بین راه دکتر با سرگرد تماس گرفت و گفت که دختر مقتول او را شناسایی کرده اما حالش بد شده و به اورژانس خبر داده تا او را به بیمارستان منتقل کنند. دکتر نشانی بیمارستان را به سرگرد داد و هر دو به سمت بیمارستان رفتند. خانم جوانی روی تخت خوابیده و بیقراری میکرد. سرگرد در زد و به اتفاق همکارش محمدی وارد اتاق شدند. همسر زن هم کنار تخت نشسته بود و سعی میکرد او را آرام کند.
سرگرد گوشهای ایستاد و گفت: تسلیت میگم خانم بهاری. میدونم در شرایط خوبی نیستین. اما برای پیدا کردن قاتل به کمک شما نیاز داریم.
زن همچنان گریه میکرد. همسر خانم بهاری با سرگرد دست داد و بابت تسلیت به همسرش تشکر کرد و گفت: نسرین اصلا حالش خوب نیست. ممکنه جسارتا بزارین برای بعد؟
سرگرد میخواست به او پاسخی بدهد که نسرین بهاری در حالی که اشکهایش را پاک میکرد گفت: هر سوالی دارین بپرسین. میخوام قاتل مادرم زود پیدا بشه.
سرگرد پرسید: چه زمانی متوجه شدین مادرتون گم شده؟
نسرین گفت: حدود دو ماه پیش بود که خبر گم شدن مادرم رو به کلانتری دادم. مادرم عادت داشت جمعهها مارو دعوت کنه برای ناهار بریم خونش. آخه از وقتی خواهرم رفت آلمان، مادرم خیلی تنها شد. مدام به همدیگه سر میزدیم. مادرم همیشه پنجشنبه به من زنگ میزد و میپرسید ناهار چی دوست داریم درست کنه. اما اون روز زنگ نزد. من تماس گرفتم اما جواب نداد. نگرانش شدم. چون شوهرم سر کار بود، من خودم رفتم خونش. آخه من کلید خونه مادرم رو دارم. در رو باز کردم اما خونه نبود. تا شب منتظر موندم. با خودم گفتم شاید رفته خرید اما نیومد. منم سریع رفتم کلانتری و ماجرارو تعریف کردم.
«مادرتون فراموشی نداشت؟»
نسرین کمی مکث کرد و گفت: نه، مادر من مدام کتاب میخوند و جدول حل میکرد. مغزش مثل ساعت بود. حتی حواسش از من بیشتر جمع بود.
سرگرد پرسید: اون روزی که خبر مفقودی مادرتون رو دادین، با مورد مشکوکی روبهرو نشدین؟
نسرین گفت: نه مثلا چی؟
«مثل اینکه خونه به هم ریخته باشه. یا اینکه یه چیزی سر جاش نباشه.»
نسرین کمی فکر کرد و گفت: نه، چیزی یادم نمیاد.
«خواهرتون چند وقته رفته آلمان؟»
- شش ماهی هست برای ادامه تحصیل رفته. حالا نمیدونم چطوری به اون خبر بدم.
سرگرد رو به همسر نسرین کرد و گفت: آقای...
مرد گفت: مرتضوی هستم.
سرگرد پرسید: شغل شما چیه؟
مرد گفت: من کارمند بیمهام.
«شما از چه زمانی متوجه شدین مادر همسرتون گم شده؟»
- خانمم تماس گرفت و خبر داد.
«مزاحم استراحتتون نمیشم. فقط اینکه از تهران خارج نشین. ممکنه سوالاتی بازم پیش بیاد.»
سرگرد و همکارش از بیمارستان خارج شدند. محمدی رانندگی میکرد و سرگرد در فکر فرورفته بود.
محمدی پرسید: به نظر با پرونده پیچیدهای روبهرو هستیم.
سرگرد حرفی نزد و سرش را به علامت تایید تکان داد. محمدی گفت: به نظرتون با یه قاتل حرفهای یا زنجیرهای روبهرو هستیم؟
سرگرد گفت: نه اتفاقا به نظر خیلی ناشی میاد.
محمدی گفت: آخه مثل مقتولین پرونده دراکولا خفه شده.
سرگرد گفت: شاید میخواد ذهن مارو منحرف کنه. چون دراکولا اینقدر ناشیانه قربانیهاشو دفن نکرده.
محمدی گفت: یعنی یه نفر داره ادای دراکولا رو درمیاره؟
سرگرد حرفی نزد. محمدی او را به منزلش رساند و رفت. سرگرد کتش را روی مبل انداخت، لپتاپ و پروندههایش را روی میز گذاشت و آنها را بررسی کرد. برای خودش نیمرو درست کرد و پشت میز کارش شام خورد. نیمههای شب هم همانجا خوابید. صبح با صدای زنگ موبایلش بیدار شد. به ساعت مچیاش نگاه کرد. ساعت ۱۰ بود. سریع از جا پرید و تلفنش را جواب داد. محمدی بود. تلفنی به او خبر داد که جسد زن دیگری پیدا شده است. سرگرد سریع خودش را به آگاهی رساند. زن ۷۰ سالهای با روسری خفه شده و در اتوبان رها شده بود.
محمدی گفت: کار دراکولاست؟
سرگرد گفت: باید بررسی کنیم. دکتر گزارش رو آماده کرده؟
- تا چند دقیقه دیگه براتون ایمیل میکنه.
سرگرد پشت کامپیوتر نشست و گفت: هویت جسد مشخص شده؟
محمدی گفت: بله. خانم رشوند، ۷۰ ساله که دیشب جسدش توی اتوبان پیدا شده. یه پسر داره که معتاده و چند ماهه توی کمپ هست.
سرگرد گفت: چطور شناسایی شده؟
محمدی گفت: توی جیبش کارت شناسایی داشته اما چیزی همراهش نبوده. انگار قاتل میخواسته که ما خیلی زود مقتول رو پیدا و شناسایی کنیم. فکر کنم این بار دراکولا روش کارشو عوض کرده.
سرگرد از روی صندلیاش بلند شد و در اتاق قدم زد. کنار پنجره رفت و به بیرون خیره شد.